درآمد کودکان زباله گرد چقدر است؟
زبالهگردی خیلی سختتر از کار رستوران است اما درآمدش بیشتر است. زبر و زرنگ است بهخاطر همین ماهانه 14میلیون تومان دستمزد میگیرد. میگوید از زیر سنگ هم شده این کتفی را پر میکنم. برای او و همه دوستانش که مشغول این کار هستند ساختن آرزوهایشان از میان زبالهها دور از دسترس نیست. آرزوهای زیبایی که هرکدام برای زندگی بهتر دارند.
تصویر کارگرانی که کمرشان زیر گونیهای بزرگ پر از زباله خم شده، ملموسترین تصویر از پدیده زبالهگردی در سطح شهر است. کسانی که در ازای مبلغی اندک، صبح تا شب سطلهای زباله شهر را زیر و رو میکنند تا ثروت مافیایی کارفرماهای خود را بیشتر و بیشتر کنند.
اگرچه در میان زبالهگردها همه طیفهای سنی را میتوان دید اما کودکان و نوجوانان، اصلیترین هدفهای مافیای استثمارگر برای پول درآوردن از زبالههای شهروندان هستند؛ کسانی که درآمد هنگفت از جمعآوری زبالههای شهر چنان به کامشان خوش آمده که حاضرند برای حفظ این منفعت، دههاکارگر را برای زیروروکردن سطلهای زباله شهر، استثمار کنند. برایشان هم فرقی نمیکند این کارگرها چه سن و سالی داشته باشند؛ شرط استخدام و ادامه همکاری این است که زباله بیشتری بیاورند. آنها البته هرقدر هم زباله بیشتری جمع کنند، در امپراتوری ضایعاتیها شریک نمیشوند. نهایتا ممکن است یک وعده غذای گرم نصیبشان شود یا در بهترین حالت کمی دستمزد دریافتیشان بیشتر از قبل شود. آنچه در ادامه میخوانید روایت یک نیمروز قدمزدن در کنار زبالهگردهای تهران و گفتوگو با آنهاست.
روزی 10کتفی
نورخدا پسرک 16سالهای است که هرروز صبح تا شب سطلهای زباله میدان ونک تا پارکوی را زیر و رو میکند. تمایل چندانی به حرف زدن ندارد. چند قدم که در مسیر همراهش میشوم یخ او بهتدریج آب میشود: «از بوی زبالهها فرار نمیکنی؟» وقتی پاسخ منفیام را میشنود لبخندی بر چهرهاش مینشیند.کتف کولی را روی شانههای نحیفش جابهجا میکند.
از درآمدش میپرسم میگوید:«ماهی 10میلیون تومان، اگر بتوانم هر روز 10کتفی تحویل دهم.» هر کدام از کتفیهایی که میگوید، دستکم چندین کیلو زباله خشک را در خود جای میدهد. بهگفته خودش هر روز از ساعت 6صبح تا 11شب سر کار است.
اگر روزانه از 10کتفی بیشتر تحویل بدهد، پول بیشتری میگیرد:«مناطق بالای شهر روزانه بیشتر از 10کتفی هم میشود جمع کرد، اما مناطق پایین اینطور نیست؛ هم تعداد زبالهگردها بیشتر است هم مردم خودشان تفکیک میکنند و تحویل کیوسکهای زباله خشک شهرداری میدهند.»
از آرزوهایش میپرسم، نگاهی به خانههای اطرافش میاندازد و میگوید فقط دوست دارم زیر سقف خانه خودم بخوابم. ما 12نفر هستیم که همگی با هم داخل اتاقی کوچک زندگی میکنیم و همگی زبالهگردیم. صبح باهم از خانه خارج میشویم. یک وانت ما را به حوالی ونک میرساند و شب هم همه باهم به خانهمان در حاشیه شهر برمیگردیم.
بارها و بارها دستهایم بریده است
در حوالی میدان آزادی کیان را می بینیم؛ ژولیده و خسته. با چنان عصبانیتی کتانیهای پاره و زهوار در رفته اش را به زمین میکوبد که انگار می خواهد تمام حرصش را سرآنها درآورد. به بهانه ای سر صحبت را با او باز می کنم. میگوید تکه شیشهای از سوراخ کف کتانی داخل پایش رفته و حسابی از صبح کلافهاش کرده است . این اولین باری نیست که به خاطر زباله گردی دست و پایش را زخمی می کند. همیشه اوقات دستهایم زخم است. بعد انگشتهایش را نشانم میدهد .دستهایش شبیه دستهای مردی بزرگ است اما سن و سال کیان هنوز به 13سال هم نمیرسد. او یکی از معدود کودکان زباله گرد ایرانی است: «همراه برادرهایم به تهران آمدیم برای کار. قبلا کولبری میکردیم اما خطر زیادی داشت حالا چند سالی است به تهران آمده ام. کار باشد اسبابکشی میکنیم کار نباشد زبالهگردی!»
از دردی که هر شب باید تحمل کند برایم میگوید: «بین تمام انگشتهای دستم عفونت کرده است و درد میکند.»
از درآمدش رضایت چندانی ندارد : «ماهی 10میلیون تومان از زبالهگردی میگیرم اما در این کا رماندگار نیستم. امسال درس نخواندم چون به حقوقم نیاز داشتم اما میخواهم سال آینده حتما درس بخوانم.»
میگوید اغلب بچههای زبالهگرد را کودکان مهاجر تشکیل میدهند و ایرانیها در این شغل تعدادشان کم است: «کودکان افغانستانی که با هر قیمتی حاضرند این کار را انجام دهند کلا بازار کار را خراب کردهاند . ما روزی 12ساعت و گاهی 15ساعت کار میکنیم اما به اندازه یک کارگر هم حقوق نمیگیریم. بعد هم در حالیکه نفسی تازه میکند میگوید: زندگی خیلی سخته!»
دلم مدرسه میخواهد
رسول هم 2سالی است که از افغانستان به ایران آمده و میگوید هنوز مانند برادرها و پسرعموهایش در اینجا جا نیفتاده است. چون هیچ مدرک شناسایی ندارد، هیچجا به او کار نمیدهند و چارهای جز زبالهگردی ندارد. حقوق دریافتی او ماهانه 9میلیون تومان است اما برادرش که 2سال از او بزرگتر است، ماهانه 11میلیون تومان بابت روزانه 10کتف کولی که تحویل میدهد دریافت میکند: «من قدم کوتاهه و بهخاطر همین زباله زیادی نمیتونم روی دوشم بکشم، کتفی زود پر میشه.»
نگاهی به دستهای کوچک و سیاهش میاندازد؛ انگار که در میان پینههای نشسته بر دستش دنبال آرزوهایش میگردد:«دلم میخواهد مدرسه بروم اما ساعت کاریم زیاد است و هیچ مدرسهای شبها باز نیست.»
در همین حین به دوستش میلاد برمیخوریم که کتفیاش را حسابی پر کرده و به سختی آن را روی زمین میکشد. رسول به کمکش میرود و هر دو کتفیهای سرریز از زباله را با کمک یکدیگر در کنار درختی نحیف قرار میدهند. نفسهای میلاد به شماره افتاده و خودش تلاش میکند پاهای خسته خود را با دستان سیاه و پینهبسته ماساژ بدهد. او هم مانند رسول و دوستان دیگرشان حقوق بخور و نمیری از جمعآوری زبالههای شهر نصیبش میشود؛ حقوقی که به قول خودش نه شکم خودش را سیر میکند، نه دردی از خانواده چشمانتظارش درمان میکند. دلش میخواهد برای خودش کسی شود تا وقتی از کنار مردم عبور میکند کسی بهخاطر بوی زبالهها به او ناسزا نگوید. او فقط 13سال سن دارد اما به قول خودش استخوانهایش به اندازه پیرمردها درد میکند.
بالا و پایین شهر ندارد. هرجا که میرویم کتف کولیها هم هستند. بچههای قد و نیم قدی که خیلیهایشان وقتی سماجت بهخرج داده و کتفیهای خود را کاملا پر میکنند، گاهی زیر بار این حجم بزرگ از بار دیده نمیشوند. یکی مانند محمد، پسرک 15سالهای که قبل از ورود به این کسب و کار در یک رستوران کار میکرده اما حالا چند ماهی میشود که زبالهگرد شده است.
زبالهگردی خیلی سختتر از کار رستوران است اما درآمدش بیشتر است. زبر و زرنگ است بهخاطر همین ماهانه 14میلیون تومان دستمزد میگیرد. میگوید از زیر سنگ هم شده این کتفی را پر میکنم. برای او و همه دوستانش که مشغول این کار هستند ساختن آرزوهایشان از میان زبالهها دور از دسترس نیست. آرزوهای زیبایی که هرکدام برای زندگی بهتر دارند.
عقربههای ساعت حدود 9ونیم شب را نشان میدهد. از پشت کیسههای مملو از زبالههایی که کتف کولیها جمع کردهاند، پسرک کوتاه قد و چشم کبودی بیرون میآید: «ممکنه با گوشی موبایلتان زنگ بزنم، ماشین نیامده سراغم» تماس که برقرار شد مردی آنسوی خط میگوید: «همانجا باش ساعت یک میآیم دنبالت.» تماس با یک «چشم گفتن» پسرک تمام میشود اما رنگ چهره او از گرسنگی و خستگی خبر میدهد. میپرسم تا ساعت یک شب چه کار میکنی؟ لبخند تلخی میزند و میگوید، یک کتفی دیگر جمع میکنم.