سرانجام خونین یک خواستگاری
آمار پروندههای جنایی موید آن است که سبب و علت اصلی بخش قابل توجهی از این پرونده ها تصمیمات آنی و هیجانی است

لابهلای شلوغی جلوی دادسرای جنایی، روی دو زانو طوری مغموم سیگار دود میکرد که انگار از تمامی دنیا بریده و به آخر خط رسیده.
به گزارش خبر آنلاین، رد نگاهش به هیچ کجا میرسید و زردی رنگ و رویش نشان میداد که در عالم خیال به کابوسی میاندیشد؛ کابوسی که وی را از جهان پیرامونش جدا کرده بود،
به همین سبب نه صدای مرا میشنید و نه قامتم را میدید که میان او و تابش تند آفتاب تیرماه شیراز سایه انداخته بود.
کابوسی مشترک که در خیال تمام پدران قامتخمیده و مادران گریان حیاط دادسرا خانه میکند؛ سرنوشت فرزندشان.
سماجت نگاه من بود یا چیز دیگری که سبب شد، سکوتش شکسته شود و زبان بگشاید. آهی جگرسوز کشید و با صدایی شکسته، کلامی لرزان، درهمآمیخته با دود غلیظ سیگار، از لبان خشکیدهاش خزید:
«رفته بودم برای تنها پسرم خواستگاری دختر همسایه. بیچاره پسرم قبل از رفتن گفت: به احترام تو میآیم، وگرنه اگر به خودم باشد، دلم به این کار راضی نیست. میدانم فرنگیس هم به این وصلت دل نمیدهد…»
طوری حرف میزد که انگار از رازی باخبر بود که من از آن بیاطلاع مانده بودم.
صحبتهای من و مشجواد که به تعیین جلسهی مهربرون رسید. همان دم، رنگ و روی فرنگیس برافروخته شد و پسرم، بیآنکه کلمهای بگوید، چنان از جا برخاست که گویی فرمان خبردار داده باشند؛ به من و به تمام اعضای خانوادهی دختر.
نفهمیدم کی و چگونه با مشجواد خداحافظی کردم. چند قدم مانده به دوراهی کوچه بودیم که ناگهان نگاه غضبناک جوانی همسن پسرم، حکم به ایستادن و سکون داد.
در چشم به هم زدنی به حکم حضور جوان بر دوراهی کوچه آگاه شدم، جوان خاطرخواه فرنگیس بود و فرنگیس دل سپردهی او!
و من، بیخبر از راز مگوی دختر، به خیال خوشبخت کردن پسرم، راهی خانهای شده بودم که لانهی عشق دیگری بود.
جوان مجال گفتوگو نداد؛ ناسزایی بر زبان آورد. خواستم با لحنی پدرانه خاطر جمعش کنم که پسر من هیچ صنمی با فرنگیس نداشته و نخواهد داشت، اما دیر شده بود،
همین که ناسزایی نثار مادر بچه ام کرد، تیزی بطری شکستهی نوشابه بر سینهاش نشسته بود.
خدابیامرز زنم سر زا دستش از دنیا کوتاه شد. از همان روزگار یتیمی، پسرم به شنیدن نام «مادر» حساس بود و بیاختیار برمیآشفت. کافی بود کسی راجع به مادر کلامی به زبان بیاورد تا خون در رگهایش بجوشد.
همان یک کلمه کافی بود تا جوان عاشقپیشه با ضربهای به سینه فرو افتد. پسرم، بیاختیار بطری خالی نوشابه را به تیزی دیوار کوبید و بعد در قلب جوان نشاند.
جوان عاشق پیشه طوری نعره کشید و بر زمین افتاد که حکما چند کوچه آنطرف تر هم ملتفت به زمین افتادنش شدند.
نفهمیدم مأموران کلانتری چطور سر رسیدند و کنار پسرم که با دستان خونی به خودش میلرزید کنار جسد ایستادند.
بطری شکسته که به اسم آلت قتاله ضمیمه پرونده شده از دستش گرفتند و امروز دست و پا بسته راهی قتلگاه میشود برای بازسازی صحنه ی قتل!!