روایت هولناک یک پرستار از لحظه فوت دختر سه ساله
یکی از کاربران پرسنارِ توییتر درباره یکی از بیمارانِ کودک که سکته مغزی کرده بود، خاطره تلخی تعریف کرده.
این کاربر نوشته: دختر بچه مرد. از دو هفته پیش که دومین سکته مغزی رو کرد و از لیست پیوند قلب خارجش کردیم به این شب فکر میکردم.
از همون شب که تا صبح چند ساعت یک بار از درد بیدار میشد و پرستار زنگ میزد و من داروش رو زیادتر میکردم. مامان مجردش تو این چهار ماه بارها گفته بود که اگه بمیره… من هم باهاش میرم. امشب پرستار زنگ زد. با صدای آروم بدون توضیح گفت:سریع بیا! طول راهرو رو دوییدم و رسیدم به اتاقش. روی تخت آروم خوابیده بود. مامانش کنارش رو صندلی نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی دستهاش رو تخت و کنارش خوابش برده بود. ضربان نامنظم روی مانیتور عدد ۵۲ رو نشون میداد. پرستارها با نگاهشون میپرسیدند چیکار کنیم؟ هر سه میدونستیم که نباید احیا کنیم. حتی مامانش هم که خواب بود میدونست که اگه قلبش وایسته احیا نمیکنیم. 5دقیقه بیشتر طول نکشید. بیدار کردن مادرش، انتوباسیون، زیاد کردن دوز مورفین و مرگ. بعد همش گریه و فریاد که نرو، برگرد. انقدر بچه ۳ساله رو ماساژ میداد و میگفت برگرد، برگرد که دستش رو گرفتم گفتم خانم، سارا فوت شده. حالم انقدر بد بود که کد دستگاه Berlin Heart رو هم یادم نمیومد. زنگ زدم به همکارم نصف شبی، کد رو گرفتم که فقط اون دستگاه لعنتی که داشت جیغ میزد رو خاموش کنم. مامانش ولی یک ساعت جیغ میزد.. وقتی یه نفر جلوت اینقدر حالش بده، آدم دیگه متوجه نمیشه حال خودش چجوریه. من هم نمیدونستم حالم چجوریه. فقط وقتی پرستار اومد بازوم رو گرفت و گفت خوبی؟ فهمیدم حالم خوب نبوده. هربار باز غافلگیر میشم.